گفت: هر جای این کتابو دیدیم با ماژیک خط کشیدی مهم... مهم ... بسیار مهم
گفتم: اینکه خنده نداره فاطمه
گفت :آخه کدوم دانشجویی دیدی که انقدر یه کتابو گاز گاز کنه در عرض سه ماه کل کتاب پاره بشه
منم بهم بر خورد ، تو دلم گفتم آدم چقدرمیتونه قدر نشناس باشه به جای دست درد نکنی نشسته شب امتحان موضوع خنده پیدا کرده و منو مسخره کرده اونم با اون پسره ی بابراس( موهای فرفری) .حالا که اینطور شد من عمرا دیگه بهش جزوه بدم.... قبل از اینکه حرفی بزنه کتابو از دستش گرفتم .
گفت: چیکار میکنی ساحل؟
گفتم: همینکه تا صبح جای دست درد نکنی مسخرم کردی بسیار سپاسگذار، تا من باشم به کسی خوبی نکنم.
فاطمه آب دهانشو فرو داد ، چادر سرشو مرتب کردو به روی خودش نیاورد ... بینومون حرفی ردو بدل نشد. توحیاط دانشکده بودیم که به فاطمه گفتم داره کلاسمون شروع میشه بهتره بریم وگرنه با تاخیر غیبت میخوریم....
وارد دانشکده که شدیم به فکرم رسید که کتابو به یکی از دوستام بدم ... جلوی دوتا از دوستامو گرفتم.
گفتم : گرچه این کتاب ظاهر مناسبی نداره اما حداقل میتونه یک ترم کارتونو انجام بده ... اما مشخصا اونها هم مث من پاس کرده بون... کتاب تو دستم بود تا اینکه به طبقه دوم رسیدم ... روبه روی گروه کشاورزی یکی از پسرای هم گروهیمو دیدم-موج- بهش گفتم : سلام _(نه اسم نه فامیلیشو بلد بودم)
گفت: سلام
بهش گفتم شما قرائت قرآنو پاس کردی؟
گفت: نه... با لبخنی آرام و متین
گفتم: این کتاب مال شما.... دستموو دراز کردم و بهش کتابو دادم.
نگاه گرمی به سمتم نشانه رفت ،( گرچه به ظاهر آدمی هستم که احساساتمو مخفی میکنم اما از داخل حس کردم داغ شدم )